داستانک هاي روزه
داستانک هاي روزه
داستانک هاي روزه
باران
با صداي باران که به شيشه پنجره ها مي خورد، بيدار شد و فکر کرد از وقت سحري خوردن گذشته. خيلي ناراحت شد. موقع خواب يادش رفته بود ساعت را کوک کند. نگاهي به ساعت انداخت و ناگهان متوجه شد هنوز تا اذان صبح مانده. با خوش حالي خدا را سپاس گفت. نمي دانست که باران به غير از او چند نفر ديگر را براي سحري خوردن بيدار کرده.
لبخند
او سکوت کرد و چيزي نگفت. وقتي که داشت روزه اش را با آب باز مي کرد، با خود انديشيد پيامبر روزي که به خانه باز گشت و ديد خدمتکارش براي افطار هيچ غذايي مهيا نکرده، تنها لبخند زد... من هم بايد سعي کنم لبخند بزنم.
سپس اهل خانه همه لبخند مهربان او را ديدند.
غذاي اضافي
دختر کوچک با شنيدن اين جمله از پدر و مادرش اجازه گرفت و غذاي اضافي را از سر سفره برداشت و به در خانه همسايه برد. همه اهل محل مي دانستند که آن همسايه، مدتي است تنگ دست شده.
نشاني
برکت(1)
موقع افطار که در قابلمه را باز کرد، ديد حواسش پرت شده و بيش از حد برنج خيس کرده. افطار دو نفر به قدر ده نفر شده بود، اما دقايقي بعد، به ياد آورد که بايد نذر از ياد رفته اش را ادا کند؛ حکمت آن همه غذا اين بود. زن برکت رمضان را داشت با چشم خودش مي ديد.
پي نوشت
1-اين داستانک بر اساس يک ماجراي واقعي است.
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}